تو پيش روي، و پشت سرت آفتاب و ماه آن يوسفي كه تشنه برون آمدي زچاه جسم تو در عراق و سرت رهسپار شام برگشته اي و مي نگري سوي قتلگاه امشب، شبي ست از همه شب ها سياه تر تنها تر از هميشه ام اي شاه بي سپاه با طعن نيزه ها به اسيري نمي رويم تنها اسير چشم شماييم، يك نگاه! امشب به نوحه خواني ات از هوش رفته ام از تار واي وايم و از پود آه آه بگذار شام، جامه ي شادي به تن كند شب با غم تو كرده به تن، جامه ي سياه! بگذار آبي از عطشت نوشد آفتاب پيراهن غريب تو را پوشد آفتاب